هدیهدی، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

هدی خاله!

قیمت سشوار!!!

هدی از حموم اومد بیرون.   هدی: مامان؛ چند بهت بدم تا موهام رو با سشوار خشک نکنی؟! 2 تا خوبه؟! زهرا (مامان هدی): 2 تا که کمه, 1 میلیون بهم بده. هدی: 1 میلیون زیاده, ندارم. زهرا: خب چند داری بهم بدی؟! هدی: 1800 تومن!!! زهرا: خب بده.   (هدی 2 تا دونه کاغذ داد به مامانش.)   زهرا: دستت درد نکنه.   هدی: خب بقیه اش رو پس بده   سن هدی در زمان این خاطره: 3 سال و 9 ماه تاریخ: 20 مرداد 92 ...
20 مرداد 1392

مقنعه ی سفید!!!

هدی و مامانش می خواستن برن بیرون و مامان جون راضیه داشت لباس هدی رو عوض می کرد.   زهرا (مامان هدی): هــــدی, مقنعه ی سفیدت کجاست؟ هدی: الان میام. زهرا (نشنیده بود): هــــدی, مقنعه ی سفیدت کجاست؟ هدی: الان میام میگم کجاست. زهرا (نشنیده بود): هــــدی, مقنعه ی سفیدت کجاست؟ هدی: الان من بـــــد بــــــــــــــــخـــــــت میام میگم کجاست. مقنعه ی سفید, مقنعه ی سفید....   سن هدی در زمان این خاطره: 3 سال و 9 ماه تاریخ: 18 مرداد 92     ...
19 مرداد 1392

کادو برای هدی!!!

    دوست زهرا (مامان هدی) اومده بود خونه شون و برا هدی سی دی کارتون آورده بود.       دوست زهرا: هدی جون بیا عزیزم, این رو برا تو خریدم.   هدی: ممنون, اما من این سی دی رو داشتم.   دوست زهرا: عزیزم خب چی نداری تا دفعه ی دیگه برات بیارم.   هدی: اولا که من همه چیز دارم. بعدشم, اگه چیزی نداشته باشم, بابا امین برام می خره.          سن هدی در زمان این خاطره:   3 سال و 8 ماه   تاریخ:   3 مرداد 92     ...
19 مرداد 1392

سوسک !!!

محمدجواد (پسرعموی هدی) داشت از توی پذیرایی رد میشد. هدی: محمد جوااااااااد, نــــــــــــــــــه از این جا نرو. متاسفانه یک سوسک از اینجا رد شده!!!   سن هدی در زمان این خاطره: 3 سال و 5 ماه تاریخ: 16 فروردین 92 ...
4 ارديبهشت 1392

تخم مرغ !!!

هدی معمولا یک تخم مرغ کامل رو نمی خوره.   هدی: خاله, تخم مرغ می خوام. خاله: هدی, تو حتمـــــــــــــــــا تخم مرغ می خوای؟؟؟ هدی: نه, حتما که تخم مرغ نمی خوام. کلــــــا تخم مرغ می خوام!!!   سن هدی در زمان این خاطره: 3 سال و 5 ماه تاریخ: 2 اردیبهشت 92 ...
4 ارديبهشت 1392

مهندس هدی !!!

هدی و مادرش رفته بودن بیرون. یک جایی بیل مکانیکی و ماشین های ساختمانی دیده بود.       هدی: مامان اینا دارن چه کار می کنن؟ زهرا (مامان هدی): دارن خونه می سازن. هدی (با تامل نگاه ماشین ها کرد): مامان اینا دارن چه کار می کنن؟ زهرا: دارن خونه می سازن. هدی (بیشتر رفت توی فکر): مامان, ما که می خوایم خونه بخریم, خب به جاش چند تا از این ماشین ها رو می خریم تا برامون خونه بسازن, پارکینگ خونه رو هم بزرگ درست می کنیم تا بعدش این ماشین ها رو توش پارک کنیم!!!   سن هدی در زمان این خاطره: 3 سال و 4 ماه تاریخ: 26 اسفند 91 ...
27 اسفند 1391

دایناسور!!!

زهرا (مامان هدی) دایناسور رو توی تلویزیون نشون هدی میده.   زهرا: هدی نگاه کن. این دایناسور هست. هدی: مامان, من هم دایناسور دارم؟؟؟ زهرا: نه! هدی: پس من دایی چی دارم؟؟؟!!! زهرا: تو دایی محمد و دایی علی داری!!!   سن هدی در زمان این خاطره: 3 سال و 3 ماه تاریخ: 7 بهمن 1391 ...
1 اسفند 1391

خواب خورشید!!!

شب بود.   هدی: مامان چرا هوا تاریکه؟؟؟ زهرا (مامان هدی): آخه خورشید رفته. هدی: کجا رفته؟؟؟ زهرا: رفته بخوابه. هدی: آخه خورشید که نمی تونه بخوابه. زهرا: چرا؟؟؟ هدی: آخه خورشید که اون بالاست، چه طوری سرش رو میذاره زمین می خوابه؟؟؟!!!     سن هدی در زمان این خاطره: 3 سال و 2 ماه تاریخ: 24 دی 1391 ...
1 اسفند 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدی خاله! می باشد