هدیهدی، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

هدی خاله!

دیدار!!!

خاله: خب ما دیگه بریم. هدی: کجا می خوای بری؟ خاله: خونه ی خودمون. هدی: چیرااااااا؟! خاله: آخه دیگه دیروقته. باید بریم استراحت کنیم. هدی: پس چرا اومدی؟! خاله: اومدیم شما رو ببینیم دیگه. هدی (با ناراحتی): یعنی دیگه نمی خوای من رو  نگاه کنی؟؟؟!!!   سن هدی در زمان این خاطره: 2 سال و 9 ماه تاریخ: 1 شهریور 1391 ...
2 شهريور 1391

شیرکاکائو!!!

هدی: مامان جون، شیرکاکائو می خوام. ( مادرم شیرکاکائو رو ریختن توی لیوان و بهش دادن.) هدی: این طوری؟؟؟ مامان جون: پس چه طوری؟ هدی: لیوان رو برام بذار توی سینی! (مادرم براش گذاشتن توی بشقاب.) هدی: این که سینی نیست! مامان جون: عزیزم این لیوان کوچیکه، سینی لازم نداره. هدی: نه، بذار توی سینی! (مادرم لیوان رو گذاشتن توی سینی ملامین.) هدی: نــــــــــــه، از اون سینی ها که مامان جون خدیجه اون شب گذاشت جلوی مهمون!!! مامان جون: چشـــــــــــــم! (گذاشتن توی سینی کریستال و براش گذاشتن روی زمین.) هدی: نــــــــــــه، برام بذار روی میز. مامان جون: بچه، میریزی روی زم...
1 شهريور 1391

شیر دستشویی!!!

خونه ی مهسا (دوستمون) بودیم. زهرا (مامان هدی) هدی رو برد دستشویی. وقتی اومد بیرون، سیاوش (همسر مهسا) گفت: وای چه دختر نازی. چه دختر خوبی. هدی با جدیت به سیاوش نگاه می کرد. سیاوش: دختر من میشی؟ هدی (با همون نگاه عاقل اندر سفیه و لحن کاملا جدّی): چرا شیر دستشویی رو درست نمی کنی؟؟؟ چـــــّکّه میکنه!!!   سن هدی در زمان این خاطره: 2 سال و 6 ماه ...
24 مرداد 1391

اسباب بازی

زهرا (مامان هدی) داشت اسباب بازی های هدی رو جمع می کرد. هدی (با قیافه ای کاملـــــا جدّی!): خدا خیرت بده مامان!!!   سن هدی در زمان این خاطره: 2 سال و 9 ماه تاریخ: 18 مرداد 1391 ...
20 مرداد 1391

سر کار یا سرکاری؛مساله این است!!!

سینا (شوهر خاله فاطمه) داشت سر به سر من (خاله فاطمه) می ذاشت. من هم گفتم: وای من واقعا با این حرفات سرکار رفتم. هدی: خاله، می خوای بری سر کار؟! من رو هم می بری؟!!!   سن هدی در زمان این خاطره: 2 سال و 9 ماه تاریخ: 16 مرداد 1391 ...
18 مرداد 1391

تل!!!

هدی داشت موهای مامان جون رو شونه می کرد. هدی: بذار برم برات تل بیارم بزنم به سرت. مامان جون: باشه. هدی: مواظب خودت باش تا برگردم!!!   سن هدی در زمان این خاطره: 2 سال و 9 ماه تاریخ: 12 مرداد 1391 ...
14 مرداد 1391

روزه بودم!!!

هدی (موقع افطار): مامان جون چرا آب جوش می خوری؟ مامان جون: آخه روزه بودم. هدی: من رو هم بُرده بودی؟!!!   سن هدی در زمان این خاطره: 2 سال و 8 ماه تاریخ: 4 مرداد 1391 ...
6 مرداد 1391

جوراب!!!

مامان: هدی بیا کفشت رو بپوش (جوراب پای هدی نیست). هدی: نــــــــــــــه، این طوری (بدون جوراب) پاهام بیرون رو میبینه!!!!!!!! سن هدی در زمان این خاطره: 2 سال و 8 ماه تاریخ: 3 مرداد 1391 ...
5 مرداد 1391

دوست ندارم!!!

مامان جون خدیجه: هدی بیا این غذا رو بخور. هدی: دوست ندارم. مامان جون خدیجه: نگو دوست ندارم، بگو میل ندارم. هدی: نه خب. میل که دارم؛ دوست ندارم!!! سن هدی در زمان این خاطره: 2 سال و 8 ماه ...
4 مرداد 1391

هوا گرمه!!!

هدی: مامان جون بریم پارک مامان جون: نه عزیزم. هوا خیلی گرمه هدی: بریم پارک مامان جون: عزیزم هواخیییییییلی گرمه. نگاه کن خورشید وسط آسمونه. پوستمون رو می سوزونه هدی: عیب نداره، خورشید عینک آفتابی بزنه، دیگه گرممون نمیشه!!!   سن هدی در زمان این خاطره: 2 سال و 7 ماه ...
3 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدی خاله! می باشد