هدیهدی، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

هدی خاله!

دایناسور!!!

زهرا (مامان هدی) دایناسور رو توی تلویزیون نشون هدی میده.   زهرا: هدی نگاه کن. این دایناسور هست. هدی: مامان, من هم دایناسور دارم؟؟؟ زهرا: نه! هدی: پس من دایی چی دارم؟؟؟!!! زهرا: تو دایی محمد و دایی علی داری!!!   سن هدی در زمان این خاطره: 3 سال و 3 ماه تاریخ: 7 بهمن 1391 ...
1 اسفند 1391

خواب خورشید!!!

شب بود.   هدی: مامان چرا هوا تاریکه؟؟؟ زهرا (مامان هدی): آخه خورشید رفته. هدی: کجا رفته؟؟؟ زهرا: رفته بخوابه. هدی: آخه خورشید که نمی تونه بخوابه. زهرا: چرا؟؟؟ هدی: آخه خورشید که اون بالاست، چه طوری سرش رو میذاره زمین می خوابه؟؟؟!!!     سن هدی در زمان این خاطره: 3 سال و 2 ماه تاریخ: 24 دی 1391 ...
1 اسفند 1391

جا نماز !!!

هدی داشت نماز میخوند!   زهرا (مامان هدی): هدی یک جانماز هم برا من پهن کن بیام نماز بخونم. هدی: دیگه بزرگ شدی، خودت پهن کن !!!   سن هدی در زمان این خاطره: 3 سال و 1 ماه تاریخ: 13 آذر 1391 ...
14 آذر 1391

تخمه !!!

هدی تخمه های دایی محمدش رو دید.   هدی: مامان جون تخمه می خوام. مامان جون: نـــــــــه. تخمه برا آدم بزرگ ها هست. اونایی که قدشون بلند شده، دندونشون بزرگ شده..... هدی (پس از کمی تامل!!!): مامان جون، نگاه کن من قدم بلند شده، دستم به هوا میرسه!!!     سن هدی در زمان این خاطره: 3 سال و 1 ماه تاریخ: 10 آذر 1391 ...
14 آذر 1391

سرماخوردگی!!!

هدی سرما خورده بود اما دوا نمی خورد.   مامان جون: هدی، بیا دوا بخور تا زود خوب بشی دوباره بتونیم بریم بیرون گردش. هدی: باشه. الان دوا می خورم تا زود خوب بشم، بریم بیرون دوباره سرما بخورم ایشالا!!!   سن هدی در زمان این خاطره: 3 سال و 18 روز تاریخ: 30 آبان 1391 ...
1 آذر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدی خاله! می باشد